لولي

مليحه صبوري
maliheh_saboori@yahoo.com

ازخانه پيرزن كه بيرون دويدم تمام روز را توي خيابانها پرسه زدم.
نمي دانم سا عت چند است .روي ساعت برج مخابرات سايه افتاده وچراغهاي سبزوقرمزش , هي روشن وخاموش مي شوند. نمي دانم بروم به لولي بگويم ,نگويم. همين طور دور اتاقها مي گردم. تلسكوپ تينا را به اتاقش مي برم. مثل ماهي توي خشكي , دهانش بازو بسته مي شود رويش ملافه مي كشم, دوباره بر مي گردم پشت پنجره ببينم بين حركت ستاره هايي كه اسم شان رانمي دانم مي شود دل به فاصله عددي شان خوش كرد؟بايد بروم بگويم لولي جان ماه و ستاره ها ديگرافسانه
شده اند.نمي دانم چرا اين حرفها هم ديگر توي دهنم نمي چرخد.اصلانمي شود .هميشه بايد ملاحظه اش را بكنم .نمي دانم آدم هاي ديگر هم آن حالت عجيب چشم هايش را ديده اند.فقط دو تا چشم مانده توصورتش , گونه هاش هي فروتر مي روند وچشم هايش درشت ودرشت تر مي شوند.
مي گو يد نمي توانم , مي گويد:« تو نمي توني بفهمي » سعي مي كنم بفهمم. مه كوههاي چين كلاغ آرام آرام پايين مي آيدوباغ هاوميدان هاي اطراف را
مي پوشاند.آدمها مثل ارواح برزخي ميان مه گم وپيدا مي شده اند.لولي كنار ميدان فرحزاد از ماشين پياده مي شود,داشته عبورآدم هارااز مه تماشا
مي كرده ,مردبا موهاي بلند تاروي شانه ها ظاهر مي شود.نم روي موهايش را مي تكاندولولي همان طور كه مه دور روسري قرمزو بدن باريكش مي چرخيده,خم
مي شود تا به آدرسي كه جوهر كلماتش توي كاغذ پخش شده اند, نگاه كند.با هم خيابانها وكوچه هاي پيچ درپيچ را گشته اند.مرد قد بلندي داشته ,
مي گويد حالتي توي نگاهش بوده كه نمي توانسته نگا هش را از او بگيرد.
مي گويد:« ببيني اش , انگار صدساله مي شناسيش.» درهاي چوبي باغ رايكي يكي كوبيده اند. مرداز ديوارهاي كوتاه باغ ها سرك مي كشيده,لولي نمي دانسته اصلا چرا با او راه افتاده, وقتي كوچه هاي خاكي را برگشته اند, لولي جلوي درباغ ايستاده , خنديده گفته:« انگار باغ تون دودشده رفته هوا!». آن روز لولي دلش مي خواسته مه نباشد. دلش مي خواسته بتواند نگاهش را ازاو بگيرد اما همين طور به صورت روشن و چشم هاي سياه مرد خيره بوده,
جزوه هارا دست به دست مي كرده وكف دستهارا به كناره مانتو اش مي كشيده , مردجلوتر آمده, دست به موهايش برده گفته:«مي شه باز ببينمت؟!» لولي دلش مي خواسته مرد زودتر برود. عقب عقب رفته ,گفته:«من….من….»
مرد سرخم كرده وريزش مه را روي پوست سبزه اش تماشا كرده گفته:«عجيبه خيلي شبيه زني هستي كه دنبالش مي گردم.» لولي در باغ رامي بنددوگيج وويج سنگچين باغ را تا اتاقش مي دود.وقتي جلوي قاب عكس عمه انسي نفس تازه مي كند,تازه يادش مي آيد چراجواب مرد را درست نداده,چشم هاي زردش توي صورت سبزه اش برق مي زنند .مي گويد :«گيج ولال نيگاش مي كردم».ارغواني گونه هاش محو ومحو تر مي شوند. چاي ديگري برايش مي ريزم وهي گل هاي زنبق گلدان را بو مي كنم.نمي دانم چرا نمي توانم چشم هاي خيس اش را ببينم وبي تفاوت بمانم .انگار دارم به چشم هاي خودم توي آينه نگاه مي كنم.كف دودستش راروي ميز مي كشد, چشم هايش بازمي شوند : «ديدم عمه انسي از تو قاب عكس داره زل زل نيگام مي كنه. »
مي گويد:«اِ… يعني چي؟ باورنمي كني؟»
نمي دانم مرد رامي گويد ياروح عمه انسي راكه هنوز توي باغ سرگردان است و دنبال لولي به اتاق ها وپستو ها سرك مي كشد.پنجره رو به باغ را باز
مي كنم.باد خاروخاشاك را روي زمين مي گرداند. به هوابلند مي كندودوباره روي زمين مي پاشد.به شانه ام تكيه داده مي گويد:« يادته تابستونا؟ »
مي گويم :«كي؟ كجا؟!»
مي گويد:« اِ... تابستونا درختاي توت مون ديگه !»
دست وپاهارا به تنه درخت گيرمي داد و تند تند بالا مي رفت.موهاي بلندش روبه زمين تاب مي خورد. جلوي دامن هامان را زير شاخه ها گرفته بوديم.عمه انسي باچوبدستي اش سرمي رسيد.به پاهاي برهنه مان چوب مي زدو با دم پايي روي چوب هاي نيم سوخته مي كوبيد.به سنگ هاي دور اجاق لگد مي پراند.بعد عينك دسته شاخي اش را روي بيني جلو وعقب مي بردودست به كمر لابه لاي شاخه ها دنبال لولي مي گشت.وقتي توت هاي رسيده روي سر كم مويش پخش مي شدند,چوب دستي راتوي هوا تكان مي داد:« دختره پتياره كولي!»
لخ لخ كنان دوركه مي شد داد مي زد:«آتيش به گور اون ننه كولي ات بياد!».وقتي يك نفس تا ته باغ دويديم پرسيد:«ببين ,كولي يعني چي؟»
آهسته گفتم:« يه حرف خيلي خيلي بد!» ديدم باچشمهاي درشت متعجب نگاهم
مي كند.
حالا مدام به عكس هاي « برد پيت» خيره مي شود.ديوارهاي اتاقش پر از پوسترهاي تمام رخ ونيم رخ ,ايستاده ونشسته بردپيت است.مي گويد:«توباشي كدومو انتخاب مي كني؟» برايم بيگانه اند,به آن يكي كه لباس كابويي پوشيده, دهنه اسبي را باخود مي كشد اشاره مي كنم.چشم هايش برق مي زند. صورتم را مي بوسد:«الهي قرر…بونت بشم.»بعد باصداي بلند مي خندد.
مي گويد:« بايد مي ديديش,نه اينكه عين عين بردپيت باشه ,يه كم ,يه ذره…»
وقتي باهم توي خيابانهاقدم مي زده اند.آدم هاي دوروبرش رادرست نمي ديده.مرد بازويش رامي گرفته ,مي گويد انگار بين ستاره هابچرخي وزميني زير پايت نباشد.مي گويد:« تونمي توني بفهمي.»
وارد تريا كه مي شده اند,بوي سيگاروعطر آدم ها گيج اش مي كرده.وقتي به فنجانهاي قهوه شان خيره بوده اند.مرد دستش را لمس كرده,لولي به دختر هاوپسرها نگاه كرده گفته:«اِ…يعني چي؟مي بيننمون !».
مرد اصلا آدم هاي دوروبرش,برايش مهم نبوده.انگار اصلا آنهارا نمي ديده.بعد توي خيابانها راه افتاده اند.تگرگ تندي مي گيرد.مردكه نمي دانم شبيه بردپيت است ياعيسي مسيح ,دستش را گرفته وزير رگبار تگرگ با هم دويده اند.روي پله داروخانه ايستاده اندوفرارآدم هاراازگلوله هاي تگرگ تماشا
كرده اند.مي گويد:« ازته دل مي خنديدم!».مي گويد,ديگر نمي تواند فراموش كند.
دلم مي خواهدبگويم به خودش توي آينه نگاهي بيندازد.ديگر نمي تواندلباس هاي شش ماه پيش را تن كند.توي لباس ها گم ميشود.گفتم:«لاغر شدي.».جلوي آينه ايستاده بود.دسته كرفس راروي ميز گذاشتم,گفتم:«داري عمر تلف مي كني بابا!اين همه مرد…»
گفت:«آخه فرق مي كنه.»
گفتم:« چه فرقي؟همه شون سروته يه كرباسن!»
گفت:« اِ… پس چي مي گي ديگه؟»
برگ هاي نرم كرفس را از شاخه جدا مي كردم.گفنم:«خب , اينطوري تنها
مي موني.»
گفت: «بهتر! وقتي همه شون سروته يه كرباسن!»
آمد روبرويم نشست.گفت:«خودت چي؟تنها نيستي؟»
خنديدم.گفتم:«آخه …فرق مي كنه !»
اتاق دوباره سردشده ,پشت ميزنشسته ام.هي به انگشتهايم ها مي كنم تا بفهمم زنده ام وهنوز بيدارم.صداي چرخش كليد را مي شنوم.در را باز مي كندوهمان كيف دسته بلندوكت قهوه اي ده سال پيشش را به رخت آويز آويزان
مي كند. اززير ابروهاي پرپشت خاكستري اش,تيز نگاهم مي كندوحرف «س» سلامش روي لب آويزان پاييني سر مي خورد .يكراست به اتاق كارش مي رود,پوشه حساب وكتاب هايش راروي ميز مي گذارد.بعد به اتاق ها سر مي زندولامپهارا يكي يكي خاموش مي كند.نيم ساعت بعد مهتابي اتاقش هم خاموش است. به سايه سياه در اتاقش خيره ام ودارم به انگشت هاي يخ زده ام هامي كنم. به اتاق تينا مي روم,رويش پتو مي كشم.نمي دانم چرا درست نفس نمي كشد.زبانش كه صبح تاشب توي دهانش مي گردد,شب كه مي شود از دهانش بيرون مي افتد.لباس
خواب ام راكه مي پوشم. تلسكوپ مثل موجودي فضايي روي سه پا ايستاده دارد نگاهم مي كند. روي سايه صندلي هاي هال دراز مي كشم.دراتاقش راباز
مي كند:«نمي خواي بخوابي خانم؟»پلك هاراروي هم فشار مي دهم سايه دراز در محومي شود.
مي گويم:«تازگي برا تينا تلسكوپ خريده.»
- مي شينن راجع به سياه چاله هاوفاصله باورنكردني بين ستاره ها حرف مي زنن!
لولي ساكت است.بعدخنده اش مي تركد:«چه جالب,فاصله باورنكردني بين ستاره ها‍!»
مي گويد: «خوبه نيستش,مدام ماموريته,اينطوري راحت تري نه؟»
چاقو را روي ساقه هاي ضخيم كرفس مي زنم:«آره , خيلي ,راحت , ترم »
لولي جلوي درباغ ازماشين پياده مي شود.باد لت هاي درچوبي را به هم
مي كوبد.هوهوي باد توي اسكلت ساختمانهاي نيم ساخته مي پيچد.خارو خاشاك توي هوا مي چرخندوروي شيشه جلوي ماشين مي ريزند.دوباره دارم دور ميدان شهرك دنبال مردي مي گردم كه پيراهن آبي وسفيد به تن دارد وكيف دسته بلند چرمي روي شانه انداخته.
نمي دانم چرا اين روزها اين قدر اين آدم توي ذهنم مي چرخد .حال خودم را
نمي فهمم.موهاي براق بلندش را پشت سر بسته,از پله هاي حاشيه ميدان پايين مي آيد.ازخط كشي مي گذردوزير تابلوي بزرگ تبلبغاتي شرق ميدان
مي ايستدتا سيگاري آتش بزند.دارد خيابان روبرو را نگاه مي كند.
چندقدمي اش ايستاده ام .كيفش راروي شانه ديگر مي اندازد. زيرچشمي نگاهم مي كند.نيشخندش را مي بينم ودو انگشتش را كه به هم مي سايدوسر تكان
مي دهد. خط كشي را تند تند برمي گردم. كلاه سيماني روي باجه تلفن خيس است .پسرهاودخترها دورهشت ضلعي باجه ها مي چرخند وجا عوض مي كنند.صداي لولي پشت سيم ها مي لرزد:
«مي دوني چي شده؟فقط يه «فرشاد» توليست مخابرات تجريشه؟!»
مي گويد:«ببين…فقط خودت مي توني بخ خدا!»
مي گويد:«ببين! جان من…به خاطر من…»
گفتم:«چراخودت نمي ري…به خاطر برد پيت!»
صداي خنده اش را بعد از مدتها شنيده ام.خون توي دستهايم يخ زده ,كنار ماشين دستهايم راروي پوست داغ صورتم مي گذارم تاذره ذره يخ انگشت هايم آب شود.برف پاك كن هارا روشن كرده ام,هي دور ميدان شهرك مي چرخم. دخترهاي بل وباريك با مانتوهاي چسب تن ,كنارپسرهاي درشت هيكل,دورميدان گم وپيدا
مي شوند.نمي دانم چرا دخترها ,اين قدر شبيه هم شده اند.
مامور پليس شنل براق اش را روي سر مي كشدورهگذر هاخط كشي هارا گم
مي كنند.دوباره روي مجسمه ميدان را نايلون كشيده اند.خدايا چرااين قدرمجسمه هاي اين شهر عوض مي شوند.بوق زنان راهي ميان ماشين هايي كه
پوزه شان توي هم فرورفته باز مي كنم وبه طرف كوههاي دربند سرعت مي گيرم.
دورميدان تجريش مي گردم .نمي دانم بروم,نروم.باران تندي مي گيرد.كفش هايم روي پله هاي سنگي كوچه سرمي خورد.بوي آجرهاي باران خورده راتندتند نفس
مي كشم واز كوچه هاي پيچ در پيچ مي گذرم.بين اسكلت ساختمان هاي سر كشيده بين باغ ها,دنبال پلاك هفت مي گردم.مجبورشدم باكوبه برنجي در بزنم وچندبار بامشت به دربكوبم.پرده هاي تور زردرنگ خانه تكاني خورد.رج هاي اريب باران جلوي شيشه هاي رنگي پنجره,رنگ به رنگ مي شدند.نمي دانم كي ازميان برگ هاي خيس باغ گذشته ام.پله هاي قالي پوش راكه بالامي روم بوي مس واشيا قديمي خانه نفسم را بند مي آورد.صورت پيرزن زير نورچلچراغ هاي چيني ولامپهاي كم سوي شعله شمعي,بيرنگ به نظر مي رسد.دستي به موهاي سرخش مي كشدوبي آنكه تكاني بخورد درخط مستقيم نگاه,مستخدم را با اشاره عصاي عاج فيلي اش مرخص مي كند.هاج وواج وسط تالار ايستاده ام.فكرمي كنم نكند اشتباه آمده باشم .كاش مي گذاشتم خودلولي بيايد.پيرزن نوك عصا رابه سمت مبلي مي گيرد كه جيغ فنر هاي خشكش تازه به يادم مي آورد كجا هستم .مي گويد:«بنشين!»
همان طور كه ريزش ابرهاي داخل مبل را حس مي كنم.مي پرسم:«ببخشيد شما خانم فرشاد هستيد؟»
قاشق نقره را توي چاي بدون شكر مي گرداند.مي گويد:«سرهنگ فرشاد!»
وقتي از زير ابروهاي مدل شمشيري,سرتاپايم را برانداز مي كند,قند توي چاي
مي اندازم وخودم را با آينه شمعدان نقره ولاله هاي رنگي طاقچه ها سرگرم
مي كنم.نگاهم روي آفتابه لگن مسي روي ميز ثابت مي ماند.صداي
خش دارش توي سرم مي پيچد:
«خوبه !خوبه !نه چك زديم نه چونه ,عروس… »
قاشق توي پيش دستي مي افتد:«اشتباه مي كنيد خانم…من…من…»
نوك عصاراروي قالي نخ نما فشار مي دهد:«اون هم هميشه كتمون مي كرد,گفتم اون قدر صبر مي كنم تا با پاي خودش بياد!»
بي اختيارپرسيدم:«مگه حالا كجان؟»
تينا از توي اتاقش داد مي زند:«كجايي مامان؟»
خدايا چقدر هواي اينجا سرد شده,مي خواهم ازجا بلند شوم كه دوباره در اتاقش باز مي شود .سايه دراز در روي ملافه وصورتم مي افتد.بالاي سرم ايستاده .به پلك هايم فشار مي آورم.«نمي خواي بخوابي؟…عجب بساطيه ها!».اين بار دررامحكم تر به هم مي كوبد.
مردمك هاي خاكستري پيرزن دو دو مي زنند.ازجا بلند مي شودوعصايش رابه طرفم مي گيرد:
«دختره كولي بي حيا!»
زن ريز نقشي كه حالا مي دانم اسمش بلقيس است به تالار مي دود. شيريني نخودي درفاصله ديس نقره وپيش دستي نقش ناصرالدين شاهي توي دستم پودر
مي شود.انگار درزمان دوري گير افتاده باشم.مردهاي چكمه پوش قاجاري باگترهاو كمربندهاي پهن چرمي,توي قاب عكس ها خيره خيره نگاهم مي كنند.
ذره هاي شيريني رااز روي مانتوام مي تكانم.چاره اي ندارم جز اينكه ساكت بمانم.
حالا چروك هاي دور لبش عميق تر شده اند.تندتندپلك هايش رابه هم مي زندوچين عميقي , سرابروهاي مدل شمشيري اش را به هم نزديك مي كند. داردبه سرهنگ فرشاد نامي بدوبيراه مي گويدكه زنگوله دم تابوت روي دستش گذاشته وگم وگور شده. مي گويد :«آتيش به قبرت بباره با اين پسره خل وچلت!»
نمي دانم بايد بروم,نروم .پاهايم بي حس شده اند.بلقيس كنارپله ها ايستاده اشاره اي مي كند.به دنبا لش پله هاي قالي پوش را تا پايين مي دوم.توي راهروي باريكي كه نورباغ دهنه اش را روشن كرده ازجلوي در باز اتاقي
مي گذرم وبرمي گردم .يك نظر خودم را روي تابلوي ديوار ديده ام.به ديوارهاي اتاق رنگ آبي عجيبي زده اند. چهره لولي توي تابلوي روي ديوار تاريك است .پاچين رنگي اش پايه هاي صندلي راپوشانده وبافه هاي مويش از زير روسري پولك دار دوطرف رها شده .پرده راكنارمي زنم .مي گويم:«خدايا باورم نمي شه.»
توي اتاق كه خالي است.هنوز گرماوعطر مردانه اي مانده,پيرزن عصا زنان وارد مي شودوضربه اش از بالاي سرم ,روي ديوار پايين مي آيد: « دختره پتياره كولي»
كوچه هاي پيچ درپيچ راتاپله هاي سنگي روبه خيابان مي دويدم وبوي عطر مردي كه نمي دانم شبيه كيست همراهم مي آمد.
هيچ صدايي نيست جز صداي عبورگه گاه ماشين هايي كه از بزرگراه رد
مي شوند.باد بال پرده راتوي هال مي چرخاند وملافه راازروي پاهايم كنار
مي زند.سردم شده.بايد بلند شوم پنجره راببندم .ملافه را دور خودم
مي پيچم وغلتي مي زنم .زانوهايم راتوي سينه فشار مي دهم وبه همين حال
مي مانم .بعددست هارا به دو طرف رها مي كنم وبه سقف خيره مي شوم .باد ملافه راآرام روي بدنم مي لغزاند.موجي ازتنم مي گذرد .دارم ذره ذره گرم
مي شوم .پلك هارا روي هم مي گذارم وبوي عطرش توي مشامم مي پيچد.
20/2/82


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30414< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي